پارت : ۳۷

کیم یوری 23ژانویه 2023، ساعت 07:00
آلارم گوشی مثل چکش خورد به مغزش.
چشم هاش رو با زور باز کرد ، نور خاکستری صبح از لای پرده ها خزیده بود توی اتاق .
همه چی ساکت بود ، جز صدای قلبش که انگار داشت برای رو به رو شدن با تهیونگ تمرین می کرد .
وسایلش رو جمع کرد ، لباس ها شارژر ، کتابی که میدونست شاید حتی یه صفحه ش رو هم نخونه.
این سفر قراره چی رو عوض کنه ؟ هیچی . فقط چند روز دور از خونه...
ولی نه دور از اون.
پدرش از پشت در گفت :
_یوری آماده ای؟
+آره الان میام.
ماشین بوی قهوه ی تازه ی مادرش رو میداد ، یوری پشت نشست ، سرش رو به شیشه تکیه داد و خیابون ها رو نگاه کرد یکی یکی عقب میرفتن ، هر پیچ ، هر چراغ قرمز یه .قدم نزدیک تر به خونه عمو بود....
و نزیک تر به تهیونگ.
وقتی رسیدن حیاط پر از صدای خنده و حرف بود .
عموش با آغوش باز استقبال کرد ، مادرش رفت سمت زن عمو ، پدرش هم با عمو گرم گرفت.
یوری اما فقط دنبال یه چیز میگشت .....
یا شاید دنبال یه نفر .
تهیونگ هنوز پیداش نبود.
زن عمو گفت :
_ببخشید معطل شدید ، تهیونگ توی حمومه ، فکر کنم الانه که بیاد.
یوری حس کرد نفسش کمی سنگین شد .
[ خوبه... وقت دارم . هنوز چند دقیقه تا دیدنش مونده . چند دقیقه برای جمع کردن خودم . ]
حیاط بوی خنکی صبح رو میداد ، مادر ها گرم حرف زدن بودن ، پدر ها مشغول شوخی های قدیمی .
یوری کنار در ایستاده بود ، کیفش هنوز توی دستش بود و نگاهش بی اختیار به پله های طبقه ی بالا می رفت ، جایی که صدای دوش آب ، مثل تیک تاکی آرام ولی سنگین ، یادآور حضور کسی بود که هنوز ندیده بودش.
زن عمو که کمی کلافه به نظر میرسید با خنده گفت :
_تهیونگ هنوز تو حمومه و دیر هم شده ، شما برید ، ما بعدا میایم.
مادر یوری سری تکون داد :
_نه اصلا ، بدون شما نمیریم ، معطلش نکنیم ما میریم جلو این دوتا بعدا بیان.
عموش هم با لحنی شوخی وار گفت : درسته یوری جوونه ، حوصله داره صبر کنه ، ما که دیگه پیر شدیم.
و درست قبل از اینکه یوری حتی فرصت اعتراض پیدا کنه ، ماشین ها یکی یکی از حیاط رفتن بیرون ، صدای موتور ماشین ها که دور شد سکوت غریب افتاد روی خونه ، سکوتی که فقط با صدای آب از طبقه بالا شکسته می شد.
یوری کیفش رو گذاشت کنار دیوار .
[خب .... حالا چی ؟ ]
قدم هاش بی هدف رفت سمت آشپزخونه ، از روی نیاز به مشغول کردن دست هاش ، تا ذهنش فرصت نکنه به صدای آب فکر کنه .
روی کانتر ، ذرت کنسروی بودی ، کمی پنیر ، فلفل و کره .
انگار همه چی منتظر بود تا بهانه ای برای شروع پیدا کنه ، قابلمه رو رو گذاشت روی گاز ، شعله رو روشن کرد و بوی کره که توی هوا پیچید یه لحظه حس کرد شاید این بو بتونه جای هر فکر دیگه ای رو بگیره .
زیر لب با خودش زمزمه کرد :
+ ذرت مکزیکی ... بهترین حواس پرتی دنیا.
چند دقیقه ای گذشت و صدای آب قطع شد . یوری ناخدآگاه مکث کرد ، قاشق چوبی وسط قابلمه موند ، صدای در حموم ، بعد صدای پاهایی که روی پله ها میومدن پایین ، آروم ولی با وزنی که هر قدمش رو حس میکرد.
تهیونگ اومد ، موهاش هنوز خیس بود ، قطره ها از لبه ی فکش می چکیدن ، حوله ای دور گردنش افتاده بود و تی شرتی ساده که انگار تازه پوشیده بود ، بوی صابون و بخار رو با خودش آورده بود.
ایستاد دم در آشپزخونه ، به قابلمه نگاه کرد ، بعد به یوری :
_ذرت مکزیکی؟
یوری بدون اینکه برگرده گفت :
+آره ، یه سرگرمی موقتی.
تهیونگ لبخند کجی زد :
_سرگرمی یا بهانه ؟
یوری قاشق رو توی قابلمه چرخوند :
+فرقی میکنه ؟
_برای من ؟ نه ، برای تو ؟ شاید .
تهیونگ چند قدم جلو اومد ، به کانتر تکیه داد .
_میخوای کمک کنم ؟
+نه این یکی رو خودم از پسش برمیام.
_مثل همه چی دیگه ؟یوری مکث کرد :
+آره مثل همه چی دیگه.
بخار از قابلمه بلند می شد ، ولی هوای بین شون سرد بود ، تهیونگ دستش رو دراز کرد ، یکی از دونه های ذرت رو برداشت و مزه کرد.
_تنده.
+خوبه ، تندی باعث میشه کمتر حرف بزنی .
تهیونگ خندید ، ولی توی نگاهش چیزی بود که یوری رو بی قرار کرد .
_تو همیشه این جوری از خودت دفاع میکنی ؟ با تندی ؟
+تو هم همیشه اینجوری این جوری حمله می کنی ؟ با لبخند ؟
لحظه ای سکوت بینشون افتاد.
فقط صدای قل قل قابلمه بود ، یوری ظرف رو برداشت ، ذرت رو ریخت ، پنیر رو اضافه کرد .
تهیونگ نگاهش رو ازش برنداشت ، انگار میخواست چیزی بگه ولی نگفت .
یوری ظرف رو گذاشت روی میز .
+بخور ، قبل اینکه سرد شه .
تهیونگ نشست ، قاشق رو برداشت .
_توهم بخور .
+من سیرم.
_نه ، تو فقط پر از چیزایی هستی که نمی خوای بگی .
یوری بهش نگاه نکرد .
[شاید حق با تو باشه ...
ولی هنوز وقتش نیست. ...]
دیدگاه ها (۱۶)

پارت : ۳۸

پارت : ۳۹

پارت : ۳۶

پارت : ۳۵

پارت : ۱۲

پارت : ۱۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط